زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ناز بلا

بدون عنوان

سلام دار و ندار من و بابا امروز صبح رفتیم خونه مامانی,البته زودتر از روزای قبل(ساعت ١١) اخه عمه ی من از قم اومده بود و تو رو گذاشتم خونه مامانی و با عمه و زینب رفتیم شانزه لیزه,که عمه واسه زهرا یه پیرهن خرید و برگشتیم. شب هم رفتیم خونه بابا بزرگ البته با ماشین این یکی بابا بزرگ,اخه ماشین بابایی مشکل پیدا کرده بود,اونجا هم همه ی عمه و عمو ها بودن و به بابا بزرگ کادوی روز پدر رو دادیم که یه موبایل بود,دیر شده بود اخه بابا بزرگ و عمه جون رقیه و مامه کربلا بودن و دیشب تازه برکشتن,برات یه عروسک اوردن(دستشون درد نکنه) عمه جون سکینه هم زنگ زد و وقتی دید جمعمون جمعه,داشت با مامانی حرف می زد که زد زیر گریه و همه دلمون براش سوخت. حالا هم که ...
30 خرداد 1390

بدون عنوان

سلامی به گرمی نگاهت مامانم امروز که روز پدر با بابایی رفتیم براش خرید کردیم,یعنی کادوی منو تو به بابایی,تو هم حسابی تیپ پسرونه زده بودی و همش بغلم بودی,یه کم خسته شدم اما ارزشه بابایی بیشتر از این حرفاست. داشتیم خرید می کردیم که اذان کفت و با بابایی رفتیم اول تو یه مسجد نماز خوندیم و بعد خریدمونو ادامه دادیم,که یه شلوار جین خریدیم و یه تیشرت و برگشتیم خونه و تو که خسته بودی زود خوابیدی ...
26 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام عسل مامان و بابا امشب می خوام یه سلام ویزه به باباییت بکنم که خیلی دوسش دارم,خیلی گله,باباییتو می گم ها.بذار داستان زندگیمونو برات تعریف کنم:یه روز از روزای خوب خدا تلفن خونمون زنگ زد و فهمیدم که خبرییه,بله خواستگار بود و اون خواستگار کسی نبود جز بابا صادق  خلاصه  منم که سنی نداشتم و سرگرم کنکور بودم اما قبول کردم که بیان خونمون و بابایی رو ببینم,منو بابایی رفتیم تو یه اتاق و باهم صحبت کردیم(البته با نظارت بزرگترها)بابایی تو اتاق حسابی شیفتم شد و از نگاهش معلوم بود که( بله ) ما هم جون در خونمونو لازم داشتیم من گفتم بله . خلاصه حالا که از اون ماجرا نزدیکه 3ساله می گذره و من جدا از انتخابم راضییم چون بابات ...
26 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام جیگر طلا میدونم که چند وقت بود بهت سر نزده بودم,اما راستش سرگرم بودم,یه جند روز که رفتیم شمال و مهمونی عمه جون سکینه و خود تو که بزرگترین سرکرمی دنیا هستی,الانم اومده بود م تو مسابقه شرکت کنم که گفتم یه سری بهت بزنم حالا هم خیلی خستم,تو و بابایی که خوابین,منم بد جوری خوابم گرفت فردا میام باهات کلی حرف دارم(بووووووووووووووووووووووس)   ...
24 خرداد 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناز بلا می باشد